I Marya Ysofzay an Afghan women and Human Rights Activist living in Sweden wants to remind and inspire and speak up for voiceless people of my country.
Thursday, February 19, 2015
خشونتها، به ویزه تجاوز بالای زنان افغان در سال جاری به حد بیپیشینهیی افزایش یافته که شماری زیادی از آنان نیز به سببهای گوناگون تا کنون دست به خودسوزی زدهاند. نبود دادخواهی و فرهنگ معافیت در افغانستان سبب استفادۀ برخی از افراد شده و زنان زیادی نیز تا کنون قربانی شدهاند. اما اینجا برای نخستینبار سخن از مردی به میان میآید که به اعتراض تجاوز جنسی بر زنان در کشور خودش را در حضور مردم و در پایتخت افغانسان به آتش میکشد و میخواهد نمادی از ایستادهگی و مبارزه در برابر بیدادگریهای وحشیانه در این ملک باشد. فیروز، پسر جوانی که ۲۳سال عمر داشت و در یکی از دانشگاههای کشور در بخش حقوق مصروف فراگیری آموزشهای دانشجوییاش بود و آرزو داشت تا درس بخواند، برای مردم و خانهوادهاش خدمت کند، ازدواج نماید و زندهگی خوشی در آینده داشته باشد. kkkkkkkk این جوان دختری را در کابل دوست داشت و قرار گذاشته بودند تا با هم عروسی کنند که چنگال بربریت مانع ازدواج و این دوتن و مرگ فیروز گردید. دختری که فیروز عاشقش بود روزی در ناحیۀ چهارم شهر کابل از پیش روی دانشگاه آریانا ربوده میشود و برای مدت پانزده روز ناپدید گردیده مورد تجاوز قرار میگیرد. فیروز که ازاین این رویداد آگاهی حاصل کرده و سخت از آن متاثر شده بود، بامداد شنبه(۲۵ دلو) در نزدیکی ریاست جمهوری افغانستان خودش را به آتش کشیده نابود کرد. پدر فیروز میگوید که پسرش خودکشی نکرده در برابر نابرابریها و تجاوزهای جنسی اعتراض کردهاست. وی ساعت ۶:۰۰ بامداد خودش را به آتش کشید و شام همان روز در بیمارستان به اثر درد شدید ناشی از سوختهگی جان باخت. نزدیکان دختری که فیروز دوست داشت پذیرفتهاند که دخترشان مدت ۱۵ روز در خانه نبوده و پس از این مدت دوباره به خانه آورده شدهاست. فیروز طی نامهیی که پیش از مرگ برای خانهواده و نزدیکانش نوشته میگوید که سه تن دختر مورد علاقهاش را در پیش روی دانشگاه در موتر به زور بالا کرده و به جای نامعلومی بردهاند. این دختر به فیروز گفتهاست پس از اینکه شماری از افراد وی را در یک موتر سفید دولتی به زور بالا کردند، او چیغ میزد اما در هر پاسگاه پولیس که میرسید، پولیس بدون توجه به او با احترام تمام به موتر اجازه میدادند تا همچنان برود. unnamedفیروز در نامهیی که پیش از مرگ برای خانهوادهاش نوشته فریاد دادخواهی سر میدهد و برای دیگران با گفتن اینکه«برخیز و نگذار با تو چنین شود. این اصلن توهین به انسانیت است» قهرمانانه گام بر میدارد و برای همهگان نشان میدهد که زنان در این کشور با چه وضعیتی سردچار اند:”برادرم امروز من به خاطر تو و عزت تو جانم را میدهم . خواهرم، مادرم، پدرم من امروز به خاطر سربلندی تو و عزت تو با خود چنین میکنم بر خیز نگذار با تو چنین شود. بر خیز نگذار تصمیم عزت ترا همچو انسانها بگیرد اصلا توهین است به انسانیت؛ اگر انسان خطابش کنم . تو میتوانی من تنها بودم نتوانستم». فیروز در نامهاش تاکید میکند که وی این کار را به دلیل این میکند که دیگر هیچکس دست به چنین کاری نزند. او به خاطر صدها زن حماسه میآفریند؛ به خاطر زنانیکه کسی را ندارند، بیرحمانه مورد تجاوز قرار میگیرند اما کسی نیست پرسان کند. زنانیکه معصومانه با چنین سرنوشتی سردچار شدهاند، ولی از ترس، از شرم و از فشار اجتماعی که هنوز سنتهای افراطی در آن بیداد میکند، صدای خود را کشیدن نتوانستهاند. فیروز میخواهد الگویی و نماد دفاع از زنان باشد. او خواست تا نشان دهد که دیگر توان آن را ندارد تا شاهد تجاوز خواهر و مادر کسی باشد. او برای پدر و مادرش در نامه میگوید که اگر پس از مرگ وی«عزت» دختری نجات کرد برایش افتخار کنند. فیروز این نامه را تنها به خانهوادهاش ننوشته بل به تمام آنانی نوشته که خواهر، مادر و همسر دارند: خواهرم، مادرم، برادرم، پدرم! من هم مثل خودت روزی تماشا میکردم و افسوز میکردم و میگفتم بد شد. تا اینکه با من شد در این دنیا من هم کسی را داشتم که خواهری بود، دختری بود، زندهگیی داشت، ارزویی داشت. بلی همان ارزو را داشت که همین اکنون خواهر تو دارد؛ میخواهد پاک زندهگی کند، میخواهد درس بخواند، میخواهد عروسی کند، میخواهد عاشق سر بلند پدرش و برادرش باشد، میخواهد عاشق پاکیی دامنش باشد، میخواهد مادری باشد. بلی همین آرزوها را ما هم داشتیم همیشه همه وقت حرف از خدا میزد، از پاکی میزد، صبح نماز را خوانده با هزار امید پوهنتون میرفت. اما چی میدانست که این دنیا جای فرشتهها نیست. اینجا پر از انسانهای کثیف است. پر از انسانهایی است که شیطان را رو سفید میکند . بلی فرشتۀ کوچکم که با او بسیار ارزو ها داشتم؛ میخواستم نامزاد شویم اما گفت من به مادرم وعده کردهام که تا سهسال نامزاد نمیشوم. من هم قبول کردم، چرا که میدانستم او «اول عاشق سر بلند برادرش بود، عاشق مادرش بود بعد عاشق من». اما هیچ نمیدانستیم که یکروز با ما چنین میشود . این است قصهاش: گفت وقتی از موتر پیاده شد طرف پوهنتون روان بودم که یک موتر سفید دولتی مرا در داخل موتر کش کرد. چیغ زدم نیم تنم در داخل موتر بود نیم تنم در بیرون. کشم کردند در داخل موتر و دو طرفم دونفر نشست. هر چه چیغ و فریاد زدم هیچ کس صدایم را نشنید. بعد کارد را در پیش روی موتر گذاشت، گفت حال چیغ بزن فریاد کن به هر پاسگاه پولیس میرسیدم فریاد میکردم اما برایش احترام میکرد. اصلا استاده نمیکرد در پاسگاه پولیس تا اینکه بیهوش شدم. وقتی به هوش آمدم در یک خانه بودم؛ در پیش رویم یک شیطان نشسته بود و به طرفم نگاه میکرد. در حالی که مریض بودم بالایم تجاوز کرد. هرچی چیغ زدم فریاد کردم خدا را صدا زدم، اما هیچ اثری از انسانیت نبود؛ تا وجودم سرد شد، از خود بیخود شدم وقتی دوباره به هوش آمدم تمام وجودم در خون بود. برادرم امروز من به خاطر تو و عزت تو جانم را میدهم . «خواهرم، مادرم، پدرم! من امروز بخاطر سر بلندی تو عزت تو با خود چنین میکنم. برخیز نگذار با تو چنین شود. برخیز نگذار تصمیم عزت تو را همچو انسانها بگیرد. اصلا توهین است به انسانیت [اگر انسان خطابش کنم]. تو میتوانی! من تنها بودم نتوانستم، اما میدانم که شما تنها نیستید. بعداز مرگ من… بعد از مرگم نمیخواهم تصمیم عزتت را، ناموست را یک کسی بگیرد که شیطان افتخار میکند با دیدن او به شیطان بودنش و به سجده نکردنش. برخیز یک کار کن تا دیگر مادرت، خواهرت، بدون ترس زندهگی کند. هیچکس نتواند به عزتش نگاه کند. برخیز خواهر، برادر! مرگ مرا تماشا نکن. از پشت تلویزون مردن تماشا ندارد … میخواهم زندهگی کنم اما دیگر راهی نبود. شرمیدم از انسان بودن خود شرمیدم. از مردبودن خود. کاش اصلا انسان نمیبودم. زندهگی دنیا چن روزی بیش نیست. چی زیبا است یکروز زندهگی کنی با عزت استاده . نینینیپدر جان و مادر جان! پسرتان بسیار شجاع بود. بسیار قوی بود و بسیار زندهگی را دوست داشت. چرا که پسر شما بود. میدانم برایت سخت است. اگر بعد از مرگ من عزت یک خواهر دیگر نجات پیدا کرد افتخار کن بالایم و بدان زندهگیم تمام نشده. «اما اگر مرگم را افسانه ساختند و همه ارام خوابیدند بدان پدر که از بودنم کرده نبودم خوب است. بدان که اینجا پر از انسانهای است که وجدان شان مرده. عزت شان مرده و پسرتان نمیتوانست در بین همچو انسانها دیگر زندهگی کند. نمیتوانستم وقتی خواهر خود را بیبیند سرش شرم پایان باشد. من مرگ را قبول دارم نه این زنده گی را با این انسان ها». و خطاب به دختری که دوستش داشت: زهرهام، عشقم، نفس و روح من! مرا ببخش برایت هیچچیز نتوانستم. اما میخواهم «بعداز ما با هیچ کس اینکار نشود». عشقم باتوبودن بهترین لحظههای زندهگیم بود. برایم دعا کن دوستت دارم بیاندازه. تو یک و یکدانه هستی. تو برایم فرشته بودی، هستی و همیشه میباشی. من با تو زندهگی را احساس کردم. این زندهگی چی که هزار زندهگیام فدای تو .دوستت دارم بیاندازه. در اسمانها منتظرت هستم. جای من و تو دیگر زمین نیست. دعا کن تا خدا مرا ببخشد. تو میدانی من زندهگی را با تو بسیار دوست داشتم. من عاشق روح تو بودم . به خاطری این کار من کردم تا با دیگر هیچکس این کار نشود. فکر نکنی تو بیارزش شدی و من این کار را کردم. نی تو هیچ گناه نداری. مثل همیشه پاک هستی. دوستت دارمت بیاندازه. اما این دنیا دیگر جای من نیست. «هر کار برایت میتوانستم اما میخواهم دیگر به هیچکس چنین نشود».
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
No comments:
Post a Comment