Monday, August 12, 2013

کاش مردم دنیا جرعه ای از آب زلال عاطفه می چشیدند. کاش می دانستند که بوسه ها هیچ گاه نمی میرند. کودکان خسته ،بی کس ،بی گناه زیر پلها خفته اند در جویها کفش پاره، قلبهای پاره تر در میان عابران بی خبر تیغ تیز زندگی در پایشان اشک غم بر دیده گریانشان میرسد نان شب این بچه ها از زباله خانه های شهر ما زخمی از جور زمان بر روح شان بار سنگین ستم بر دوششان سوز سرما بر تن لرزانشان تازیانه میزند بر جانشان کودک است اما به مرگ راضی شده این زمان با مرگ هم بازی شده در بهار زندگی ویران شده پیر این دنیای بی سامان شده بنگرید ای حاکمان بی خدا بنگرید برکودکان شهر ما بشنوید ای اهرمن های زمان بانگ فریاد و فغان کودکان بنگرید بر دیده مظلومشان بر دودست کوچک و لرزانشان *کودک است و دیده اش بر دستتان *مشت می کوبد به درب کاخ تان *آه او ویران کند آئینتان *بشکند دروازه های قصر تان قطره های اشک این نوبا وگان روزی سیلی میشود بر خانه تان آخر این بغض گلوی کودکان خنجر تیزی شود بر جانتان بشنوید ای حاکمان بی خدا


No comments:

Post a Comment