Wednesday, September 4, 2013

این دخترک که گریه میکند من هستم میدانید چرا گریه میکردم؟ بخاطر اینکه من و آن دختر ان همسایه ما رفته بودیم هیزم جمع کردن . وقت مکتب رفتن ناوقت شده بود . .من که شدیدا علاقه داشتم به صنف حاضر باشم همیشه نمیتوانستم مانند دیگران سروقت به صنف برسم . همیشه معلمم ملامت ام میکرد که ناوقت میایی . آنروز هم ترسیده بودم که باز هم ناوقت شد و معلم مرا در صنف اجازه نمیدهد . بوجی هیزم را پر کرده نمیتوانستم چون بسیار کوچک بودم و آن دو خواهران و برداران با همدیگر کمک میکردند و لی من تنها بودم . بلاخره همان روز نتوانستم مکتب بروم و غیر خاضر شده بودم . بدون این چوبها هم خانه رفته نمیتوانستم چون هیچی در خانه نداشتیم . وقتی دست خالی میرفتم مادرم ساعت ها گریه میکرد و من همان شب از غصه خوابم نمیبرد


No comments:

Post a Comment